خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شبها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر می دارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟ سهراب سپهری
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا کاظم بهمنی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند حافظ
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت حمید مصدق
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق" من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست تنها گناه آینه ها زودباوری ست مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است سهم برابرِ همگان نابرابری ست دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست ای آفتاب! هرچه کنی ذرّه پروری ست ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست
«فاضل نظری»
گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن. مثل یک کتاب که فرصت ویرایشش به پایان نرسیده. آنگاه، انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی. بین بعضی از حرفهایت " کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی. پس از بعضی رفتارهایت هم " علامت تعجب " وآخر برخی عادت هایت نیزعلامت "سوال" بگذار. خودت را هرشب ورق بزن ...تا فرصت ویرایش هست. حواست باشد، یک روز این کتاب چاپ می شود و آن را به دستت می دهند و دیگر فرصت ویرایش آن به پایان رسیده. حالا کتاب خودت را خودت بخوان امروز تو، خود برای حسابرسی ازخودت کفایت می کند.
دیدم دلم گرفته *** *** *** **** ***** ******
من دلم می خواهد
فریدون مشیری
مرا به خلسه می برد، حضور ناگهانی ات سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانی ات فقط نه کوچه باغ ما ... فقط نه اینکه این محل احاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی ات دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مرا چه وعده ها که می دهی به رغم ناتوانی ات جواب کن به جز مرا ... صدا بزن شبی مرا و جای تازه باز کن میان زندگانی ات بیا فقط خبر بده؛ مرا قبول کرده ای سپس سر مرا بِبَر، به جای مژدگانی ات
«کاظم بهمنی»
باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم باز باران بر غبار شیشه ها، متشکرم باز هم بیداری و خمیازه و صبحی دگر دیدن آینه و نور و صدا، متشکرم باز هم یک سفره و یک چای داغ و نان گرم فرصت دیدار تو در این فضا، متشکرم بار دیگر می توانم بو کنم از پنجره یاس خیس خانه ی همسایه را، متشکرم گرچه در این وقت پر، گهگاه یادت می کنم خاطرم جمع است می بخشی مرا، متشکرم من که بی تسبیح و بی سجاده ام از من بگیر، این تغزل را بعنوان دعا، متشکرم
«حمید مصدق»
بیچاره پاییز ... دستش نمک ندارد! این همه باران به آدم ها می بخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند ... خودمانیم ... تقصیر خودش است؛ بلد نیست مثل «بهار» خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد! سیاست «تابستان» را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند ... بیچاره ... بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد! او «پاییز» است رو راست و بخشنده! ساده دل فکر می کند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد، روزی ... جایی ... لحظه ای ... از خوبی هایش یاد می کنند! خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند … عادت آدم ها همین است …! یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان می رود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای! دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگ هایت می گذارند و می گذرند تنها یادگاری که برایت می ماند ... «صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست» ...! ناراحت نباش پاییز! این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویند … خراب!
به پاییز بگو اگر می آیی با صدای خش خش جاروی رفتگر بر برگ های خیابان بیا با مداد شیر نشان، با پاک کن دو رنگ بیا با بوی کاغذ کاهی با نایلون پشت جلد کتاب بیا به پاییز بگو اگر می آیی با نان و پنیر، یک استکان چای شیرین با بوسه ی مادر بیا با قصه های صبح رادیو با لبخند همکلاسی با سلام فراش مدرسه بیا بیا برگ های زرد را از دستم بگیر خاطراتم را نمی دهم بگذار سبز بماند ...
چه ایده ی بدی بوﺩه، ﺩایره ای ساختن ساعت! احساﺱ می کنی همیشه فرصتِ تکراﺭ هست ... اما ساعت ﺩﺭﻭﻍ می گوید؛ ﺯماﻥ ﺩﻭﺭ یک ﺩایره نمی چرخد! ﺯماﻥ بر ﺭﻭی خطی مستقیم می ﺩﻭﺩ ﻭ هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باﺯ نمی گرﺩﺩ ... ایده ی ساختنِ ساعت به شکل ﺩایره، ایده ی ﺟاﺩﻭگری فریبکاﺭ بوﺩه است! ساعتِ خوﺏ، ساعت شنی است! هر ﻟﺤﻈه به ﺗو یاﺩﺁﻭﺭی می کند ﮐه ﺩانه ای ﮐه افتاﺩ ﺩیگر باﺯ نمی گرﺩﺩ. اگر ﺭﻭﺯی خانه ی بزﺭگی ﺩاشته باشم، به ﺟای همه ی ﺩﮐوﺭها ﻭ مجسمه ها ﻭ ستون ها، ساعت شنی بزﺭگی برای ﺁﻥ خواهم ساخت ﻭ می گویم ﺩﺭ ﺁﻥ ساعت شنی، ﺁنقدﺭ شن بریزند ﮐه ﺗﺨﻠیه اﺵ به انداﺯه ی متوسط عمر یک انساﻥ ﻃوﻝ بکشد ...! ﺗا هر ﻟﺤﻈه ﮐه ﺭﻭبرﻭیش می ایستم به یاﺩ بیاﻭﺭﻡ ﮐه ﺯماﻥ، «خط» است نه «ﺩایره»! و ﺯماﻥِ ﺭفته، ﺩیگر باﺯ نمی گرﺩد ...!
«احمد شاملو»
نکته : این شعر اولین شعر نو خودمه! :) اگر مرررررررردید انتقاد کنید!!!!! یادم آید بار اول که چشم من به تماشای تو افتاد تو به آن هیچ اعتنایی نکردی و برفتی دل بیچاره و غمخوار مرا زیر پاهای غرورت لگدمال بکردی و برفتی روزها رفت و شب آمد هفته ها روز به روز ساعت به ساعت لگدی بعد لگد رفت ولی دیگر نیامد نیامد چشم های دل فروشت و دل من فرشی خاکی و بدعادت شده از کفش خیانت که همان بار اول راه عشقم را فروخت به دوتا چشمک یکّی بی مروت! "بهار"
این پست فقط برای تست کردن است! لطفا درگیر نشوید و به لذت بردن از بقیه پست ها بپردازید متشکرم
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم اگر دل دلیل است آورده ایم اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر خنجر دوستان برده ایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخم هایی که نشمرده ایم
همین زخم هایی که نشمرده ایم دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم
«قیصر امین پور»
در ایرانِ باستان به جای کلماتِ خانم و آقا که ریشه ی مغولی دارند، اجدادِ خوش سلیقه ی ما به زن، «مِهربانو» می گفتند، یعنی کسی که مهر خلق می کند و به مرد، «مِهربان» می گفتند، به معنای نگهبانِ مهر ... در حد امکان همدیگه رو با این کلماتِ پُرمعنا صدا بزنیم ... «مِهربانو»: همسر، مادر، دختر، خواهر، دوست، «مهربان»: همسر، پدر، پسر، برادر، دوست ... حال، تو چه مهربانویی یا مهربان، این رسالت زیبای مهرورزی را در کلمات جاری کن تا ریشه ی عشق سیراب شود ...
«دکتر ایرج وثوق»
انار فصل ندارد هر وقت تو بخندی می شکفد
«رضا کاظمی»
مردم اینجا چقدر مهربانند! دیدند کفش ندارم، برایم پاپوش دوختند ... دیدند سرما می خورم، سرم کلاه گذاشتند و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند ... چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز ... روزگار جالبیست! مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!
«زنده یاد حسین پناهی» |
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |